رضا بردستانی
دو خانواده، با نگاه و رویکردهای متفاوت به جلوه های مدرنیته و شهر نشینی، در تقابلی داخلی بر سر موضوعی تکراری به نام فرزند کلنجار می روند. خانواده اسماعیل، مادری تشنه ی فرزند دارد و پدری که از این مسئولیت فراری است. زن در گریزگاه هایی با فاصله، مرد را حتی تهدید به ... اما متن می گوید زن زندگی اش را دوست دارد و مرد او را تا مرز جدایی پیش می برد. خانواده ی توفیق اما با وجودِ زنی زیبا و مردی پا به سن گذاشته داستانی معکوس را دنبال می نماید؛ توفیق خواهان فرزند است و زن در تردید و چند راهی...
خلاصه داستان:
دو خانواده، با نگاه و رویکردهای متفاوت به جلوه های مدرنیته و شهر نشینی، در تقابلی داخلی بر سر موضوعی تکراری به نام فرزند کلنجار می روند. خانواده اسماعیل، مادری تشنه ی فرزند دارد و پدری که از این مسئولیت فراری است. زن در گریزگاه هایی با فاصله، مرد را حتی تهدید به ... اما متن می گوید زن زندگی اش را دوست دارد و مرد او را تا مرز جدایی پیش می برد. خانواده ی توفیق اما با وجودِ زنی زیبا و مردی پا به سن گذاشته داستانی معکوس را دنبال می نماید؛ توفیق خواهان فرزند است و زن در تردید و چند راهی... خط سوّم داستان به گذشته های دور بر می گردد. به دوران سربازی، تعقیب و گریز های غرب، دامنه های پر برف کردستان و رویارویی با حزب کومله و دموکرات و شاید احزاب جدایی طلب... توفیق اگرچه شاید همان فردی است که اسماعیل را از مرگ حتمی رهایی می بخشد اما قطعاً کسی است که بنا به آن چه «فقط باید مرد باشی تا بعضی چیزها را بفهمی» گلوی هومن را در زمانِ حال و شاید گلوی هومن هایی را در زمانِ ماقبلِ حال! دریده است. هیچ چیز مبهم و مهم دیگری در این داستان وجود ندارد جز آن که «کامران محمّدی»پس از دو تجربه ی موّفقِ قبلی ـ «آنجا که برف ها آب نمی شوند» و «بگذارید میترا بخوابد»ـ در تکمیلِ سه گانه اش، با تمامِ تلاش و درایتی که به خرج می دهد؛ عاقبت به گِل می نشیند و ما را از در اختیار داشتن سه گانه ای خوب و متفاوت محروم می سازد.
خیلی از چیزها تکراری است. داستانی که پیچیدگی ندارد. بازی هایی که کاملاً هوشمندانه طرح ریزی شده است. اعتماد به نفسی که نویسنده به خود و قدرت نویسندگی خود دارد. لایه ی پنهانی که به عنوان رنگِ زمینه در مجموع داستان گاه و بی گاه چونان ابری که در مجال های کم و بیش کوتاه زیر لکّه ای از ابر خودی نشان می دهد، ما را دچار درگیری های آنی و مقطعی می نماید. این بار اما داستان کارکردهای موردِ نظرِ نویسنده را بروز نمی دهند. اگرچه می پذیریم تمامِ اتفاقات درونی داستان احتیاجی به باور پذیری و همزاد پنداری ندارند اما سرنخ هایی که نویسنده برای ایجاد همان تعلیقِ مداوم و تا انتهای داستان می دهد هرگز نمی تواند خواننده را با خود همراه نماید.مقطع زمانی انتخاب شده اگرچه بسیار کوتاه و نفسگیر است اما فلش بک(fladh back) ی که نویسنده انتظار دارد مخاطب را با خود حداقل بیست سال به عقب بازگرداند آنچنان عمیق و تأثیر گذار نیست که موفق به چنین کاری شود.
نویسنده ی«سه گانه فراموشی» با تکیه بر مطالعات پُردامنه ی خود در ادبیات معاصر،روانشناسی و جامعه شناسی و آمیزه ای از تجربیات عینی و مطالعاتی؛ فضایی را به وجود آورده است که بیشتر از احساس و عاطفه رگه هایی از درونیاتِ ذهنی و رگه های روانشناختی خواننده را درگیر لایه های درونی داستان نماید تا با به عمق کشاندن و تعمیق دادن به حوادث، ضربه ی نهایی را وارد سازد غافل از این که دو کار قبلی نویسنده را کاملاً خلع سلاح نموده است. در سه گانه نویسی اگرچه حلقه های اتصال می توانند یک یا چند مورد و به فراخور، پیدا یا پنهان باشند اما تکرار زبان، اندیشه، تکنیک و فرم نوعی دلزدگی را به خواننده تحمیل می نماید گو این که خواننده بالاجبار باید این گونه ی ادبی را بنا به دلایلی که نزد نویسنده محتوم مانده است تا انتها با خود حمل نماید باری که بر دوش کشیدنش حداقل برای خواننده ی کم حوصله و در عین حال حرفه ای چندان پذیرفتنی و قابل تحمّل نیست.
نویسنده اگرچه بر متن احاطه ی کافی دارد، بیان و شیوه ی نگارشی اش دارای نوعِ خاصی از هنرمندی در پردازش و تصویر سازی های ناب است اما«تکرارهای فانتزی» در چهارچوب هایی به شدت دفرمه شده سوّمین اثر در «سه گانه فراموشی»را دچار سقوط و ویرانی از درون می نماید. نویسنده می کوشد که به وجود بیآورد، به وجود نمی آید.باز می کوشد، به وجود نمی آید. باز می کوشد، به وجود نمی آید و باز ... این تلاش خستگی ناپذیر دیگر استمرار و پشتکار نیست، لجبازی و انتقام گیری از خود و نوشته هایی است که بی سرنوشت روی کاغذ رها شده اند حتی برخی بازی های تدوینگری ِ متن و صفحه آرایی هم نمی تواند این داستان را از مسیری که دچار! شده است رها سازد.
نویسنده ی متن مورد نظر تصمیم می گیرد. تمامی تصمیماتش را از قبل اعلام می نماید و با توانی که ما نیز اعتقاد داریم در او وجود دارد بسیار ساده و صمیمی به صحنه و عرصه ی داستان وارد می سازد بی آن که بهراسد این راهِ بی نهایت به کدامین جهت میل خواهد نمود. «کامران محمّدی» البته از آن دست نویسنده هایی نیست که سکان را در میانه ی راه از دست بدهد، نداند چه می کند و سرانجام جدالِ درونی و بیرونی اش به چه خواهد انجامید اما نویسنده این نکته را فراموش نباید می نمود که خواننده ای که دو کارِ قبلی را خوانده است به اندازه ی کافی فربه و حرفه ای شده است و یک آن غفلت؛ نویسنده و متن را یکجا دچار«ساده انگاری مزمن» می نماید. از نظر تئوریک تمامِ قواعد رعایت می شود: پیرنگ از صلابتی قابل تقدیر برخوردار است، گره های درونی به موقع ضربه های کاری و تأثیر گذار خود را وارد می سازند حتی نویسنده با روایتی استوار داستان را در تنگناهایی صعب به سلامت عبور می دهد اما «سه گانه فراموشی»در نقطه ی انتهایی است. کشتیِ ذهنیِ نویسنده می خواهد در ساحلِ تاریخچه ی آنچه از «محمّدی»خوانده ایم پهلو بگیرد و نویسنده بنا به هر دلیلی لحظاتِ سرنوشت سازِ نهایی را از دست می دهد مثل تیم های فوتبالی که بینِ دقایقِ 88 تا 90سه گل می خورند و نتیجه ی 2-0برد را 3-2می بازند!
دو عبارت که به «هدایت»و «کافکا»نسبت داده شده است را با هم مرور می کنیم: «قصه فقط راه فرار برای آرزوهای ناکام است»و «او می نوشت تا از وحشت و افکار عذاب آورِ درونی رها شود». هیچ توضیحی برای این دو عبارت مشهور نداریم اما باوری عام می گوید:«نویسنده همانی است که می نویسد!»حالا خواننده دنبال «کامرانِ محمّدی»ِ«بگذارید میترا بخوابد»و«آنجا که برف ها آب نمی شوند»می گردد تلاشی که با چندباره خواندنِ«این جا باران صدا ندارد»هم به فرجام خوبی منتهی نمی شود. نوعی روایتِ دستور محور با تکیه بر برخی فرمول ها و آموخته های جامعه شناسی در جاهایی از متن به جای پیش بردنِ داستان بر اریکه صدورِ فرمان، دستور و بیانیه تکیه می زند همان گونه که در پایانی ترین بندِ داستان این جمله بیرون می زند و علامتِ سوالی بزرگ را بر چهره ی مبهوتِ خواننده حک می کند تا مدّت ها در چرایی این برخورد با خود، متن، سرنوشتِ «سه گانه فراموشی»و... کلنجار برود:
«لباس هایش را برداشت. پشت سرش در را با احتیاط بست. لباس هایش را پوشید. به ساعت نگاه کرد. به قدر قدم زدن و سیگاری دود کردن وقت داشت. به آشپزخانه رفت. کشو قاشق چنگال ها را باز کرد و بست. کابینت بالایی. نبود. کشوِ پایینی. بزرگترین و تیزترین کاردِ آشپزخانه را برداشت و زیر کاپشن پنهان کرد. کفش هایش را پوشید.در را باز کرد.لحظه ای مکث کرد و دوباره بارگشت.از میز تلفن، کاغذ و خودکار برداشت. نوشت: نگران نشو. رفتم نون تازه بگیرم. زود بر می گردم»
این آخرین بلایی است که بر سرِ «سه گانه فراموشی»می آید. متّهم ردیفِ اوّل کسی نیست جز: کامرانِ محمّدی
نشر
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
جمعه 08,نوامبر,2024